انکار کن ...

 انکار کن
خیابانی را که هر روز
قدم به قدم
دلتنگی هایمان را به هم نزدیک تر می کرد
انکار کن
عاشقانه هایی را
که روی لب هایمان به رقص می آمد
انکار کن
کافه ای قدیمی با فنجان هایی تلخ را
که شیرینی لب هایمان را دوست داشت
انکار کن
حتی انگشت هایت را
وقتی که دلتنگی بین انگشت های مرا پر می کرد
انکار کن
من هم فکر می کنم
که اتفاقی سر از این شعر درآورده ای
 

 

“شاعر: یزدان تورانی” 

 

آیا دوستم داری؟

  

هر روز می پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من، چه می خوانی، نمی دانم
اما به جای من، تو پاسخ می دهی: آری!
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می خوانم
نا گفته، می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من: آری

 

 

«فریدون مشیری»