زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام.
"شاعر: عباس صفاری"
ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
و تو
هر جا و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من باز خواهی گشت
تو مرا ربوده٬ مرا کشته
مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم
عشق همین است ... در سرزمین من
من کشنده ی خواب های خویش را
دوست می دارم ...
شاعر: سیدعلی صالحی
هر جا که من هستم
تو نیستی
هر جا که تو هستی
من نه
شده ایم آدم برفی و آفتاب
مگر نارنج وُ بهار عیبی داشت
شاعر: شهریار بهروز
می دانم
این داستان را پایانی نیست
فروریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست
به گمانم
سرنوشت و تقدیر ِ ما یک بازی ست
راه کج کردن های تو و
در مسیر سبز شدن های من
دزدانه خواستن های تو و
بی پروا از عشق گفتن های من
بخشی از قواعد این بازی ست
می دانم تا تو نخواهی، گریزی نیست
فرو ریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست
شاعر: پروین پارسا
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانه خود برنگشت
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قوئی
در جویی غرق شد
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشه آسمان می کوبد
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به منصبح به خیر می گوید
شاعر: محمد شمس لنگرودی
تمام پروانه ها قاصدک بودند
به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد ...
تمام پروانه ها
ادای چشمان تو را
در می آورند
چون بغض مرا دوست دارند ...
به دست های زمستانی ام
نگاه نکن که باران را قندیل بسته اند
کافی ست بشنوند تو در راهی
تا بهمنی از بهارُ گل
در آغوش دست های تو بنشانند
و جویباری از تابستان
پای گل های دامنت برویانند
باور نکن که چشم های خسته ام
پر از غروب های بی چراغ
میان نیمکت های انتظار پراکنده اند
که نسیمی از سمت تو اگر برخیزد
پنجره های دنیا
در نگاهم گشوده می شود
تا دیگر جائی نمانده باشد
که چشم من تو را نبیند
به شایعۀ شعرهای غمگینم
نظر نکن
که در خلوت ناسروده های دلم
برای تو
قهقهۀ هزاران ستارۀ روشن
در گوش لبخند تو می پیچد
و خاطرات بی تحمّل برای افتادن
از روی شانۀ هم
سرک می کشند به اتّفاق تو
باور نکن که آشیانِ رفته بر بادم
پرستوها
همیشه به لانه بر می گردند .
شاعر: پرویز صادقی
مرا جانانه در آغوش بگیر
موهایم را با آن دست های نازنینت نوازش کن
و سرم را چون نوزادی دو ماهه
روی سینه ات بگذار
می خواهم تمام عمر
نفسم از جای گرم بلند شود …
“شاعر: مهدی صادقی”
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن این که
گلدان را آب باید داد ...
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش ، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که دیگر نمیشناسمش …
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم …
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ...
"شاعر: مارگوت بیگل"