ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
می دانم
این داستان را پایانی نیست
فروریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست
به گمانم
سرنوشت و تقدیر ِ ما یک بازی ست
راه کج کردن های تو و
در مسیر سبز شدن های من
دزدانه خواستن های تو و
بی پروا از عشق گفتن های من
بخشی از قواعد این بازی ست
می دانم تا تو نخواهی، گریزی نیست
فرو ریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست
شاعر: پروین پارسا
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانه خود برنگشت
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قوئی
در جویی غرق شد
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشه آسمان می کوبد
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به منصبح به خیر می گوید
شاعر: محمد شمس لنگرودی
تعداد
صورت مسأله را تغییر نمی دهد
حدس بزن
چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم
چند بار شنیده ایم و
باورمان نشده است
چند بار؟
پدرم می گفت:
پدر بزرگ ات، دوستت دارم را
یک بار هم به زبان نیاورد
مادر بزرگ ات اما
یک قرن با او عاشقی کرد.
شاعر: محمدعلی بهمنی
از همان آغاز
راه ما کمی از هم جدا بود
تو مثل یک شاعر
عاشق
بودی
و من مثل یک عاشق
شعر می سرودم
هر دو گم شدیم
من در پایان یک
رویا
تو در یک شعر بی پایان
با دلم با دل تو
پای بر سینه ی این راه زدیم
پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم
گویی اما ته این راه دراز
دزد شبگیر جنون منتظر است
من و عشق و تو و این راه دراز
همه روز و همه شب
در پی یافتن سایه درختی، آبی
در سکوت غم تنهایی خویش
بین هر ثانیه را
لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم
در غم عشق تو مردم اما
این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز
از قدمهای بلند من و توست
دل من با دل تو
دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم
می نشینیم به کنجی، در این بادیه ی عشق و جنون
و نهال دلمان
که به هم کاشته بودیم از عشق
همه عشق و همه عشق
دور از غارت باد سحری
با دو چشم ترمان جان گیرد
آری آری دل من با دل تو
می رسم من به تو یک روز اما
گفتنش دشوار است
که کجا؟ کی؟ به چه اندیشه؟ ولی
من به دیوار سرای دل و ذهن
نقشی از حرف بزرگی دارم:
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است.
تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را می رباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
آ . کلوناریس ، شاعر یونانی
ترجمه : احمد پوری
مرا دوست بدار اندکی ولی طولانی
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است ا
اگر مرا بسیار دوست یداری
شاید این حس تو صادقانه نباشد.
کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
اگر عشق تو اندک و کم اما صادقانه باشد من راضی ام.
دوستی پایدار و همیشگی از هر چیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری
ومن نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم و
تا زمانی که زندگی باقی است هرگز ترا فریب نمی دهم
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشق پایدار لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم
با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن
و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد
عشق صادقانه پایدار و همیشگی است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
همان گونه که وزن زندگی است.
شاعر: کریستوفر مارلو
چون دوستم میداری و تنگ در آغوش میکشی
هیجانزده تسلیم
میشوم
تا توفانها و هراسهایم را آرام کنم
عشق من با من سخن
بگو
باید شبهای ناخوشایند را
از فریادهای شوقمان لبریز
کنیم
شبهای آرام را افسون کنیم
عشق من با من سخن بگو
در شبی که
قربانی سرنوشتهای شوم است
اشباه دلهره میآفرینند
و تو مگر مردهای هستی
؟
عشق من با من سخن بگو
دوستم اگر داری
باید بگویی
هیجانت را باید
ثابت کنی
شور و شوقت را
عشق من با من سخن بگو
دروغ هم حتی گفته
باشی
حتی وانمود به شور و هیجان هم کرده باشی
برای اینکه رؤیا ادامه
یابد
عشق من با من سخن بگو
شاعر: روبر دسنوس
ترجمه : سهراب کریمی
ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشم های تو می گویند : بمان!
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی.
شاعر: حسین منزوی