سال نو مبارک

 

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

 

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

 

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

 

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ  

  

شاعر: فریدون مشیری 

 

 

فریدون مشیری

 

هوا آرام
شب خاموش
راه ِآسمان ها باز

خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رَوَد آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را

تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ِماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است.

 

شاعر: فریدون مشیری 

پر کن پیاله را ...

 

 

     

پر کن پیاله را 

 کین جام آتشین

دیریست ره به حال خرابم نمیبرد

این جامها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من،با سمند سرکش و جادوئی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته های مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها....

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر که مرا شراب هم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی

با اینکه ناله می کشم از دل که:آب...آب

دیگر فریب هم بسرابم نمی برد

پرکن پیاله را....