متشکرم ...

باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم!
باز باران بر غبار شیشه ها، متشکرم! 


باز هم بیداری و خمیازه و صبحی دگر،
دیدن آینه و نور و صدا، متشکرم! 


باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم،
فرصت دیدار تو در این فضا، متشکرم! 


باردیگر میتوانم بو کنم از پنجره،
یاس خیس خانه همسایه را متشکرم! 


گرچه در این وقت پر، گهگاه یادت میکنم،
خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم! 


منکه بی تسبیح و بی سجاده ام، از من بگیر،
این تغزل را بعنوان دعا، متشکرم.  

  

 

"شاعر: حمید مصدق" 

 

برگرد

 

 

برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود
یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود 


 در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود 


 بی تو شکست و پنجره رو به آسمان
غم در حریم آبی دل جا نمی شود 


 دریای تو پناه نگاه شکسته است
هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود 


 می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی
اما بدون تو که گلی وا نمی شود 


 دردیست انتظار که درمان آن تویی
این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود 


 زیباترین گلی که پسندیده ام تویی
گل مثل چشمهای تو زیبا نمی شود 


 بی تو شکسته شد غزل آشناییم
این رسم مهربانی دنیا نمی شود 


 گفتی صبور باش و به آینده بنگر
پروانه که صبور و شکیبا نمی شود 


 شبنم گل نگاه مرا بار شسته است
دل در کنار یاد تو تنها نمی شود 


 گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد
گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود 


 باران کویر روح مرا می برد به اوج
اما دلم بدون تو شیدا نمی شود 


 رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد
دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود 


 رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود 


 رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود 


 یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست
گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود 


 دل های منتظر همه تقدیم چشم تو
امروز بی حضور تو فردا نمی شود
 

 

“شاعر: مریم حیدرزاده”

آغوش

مرا جانانه در آغوش بگیر
موهایم را با آن دست های نازنینت نوازش کن
و سرم را چون نوزادی دو ماهه
روی سینه ات بگذار
می خواهم تمام عمر
نفسم از جای گرم بلند شود …   

“شاعر: مهدی صادقی” 

 

 

به خداحافظی تو ...

  

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد 

لب تو میوه ی ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کسی هم به تو مانند نشد 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند :” نشد !” 

 

“شاعر: فاضل نظری”

انکار کن ...

 انکار کن
خیابانی را که هر روز
قدم به قدم
دلتنگی هایمان را به هم نزدیک تر می کرد
انکار کن
عاشقانه هایی را
که روی لب هایمان به رقص می آمد
انکار کن
کافه ای قدیمی با فنجان هایی تلخ را
که شیرینی لب هایمان را دوست داشت
انکار کن
حتی انگشت هایت را
وقتی که دلتنگی بین انگشت های مرا پر می کرد
انکار کن
من هم فکر می کنم
که اتفاقی سر از این شعر درآورده ای
 

 

“شاعر: یزدان تورانی” 

 

بمان با من

 

 بمان با من که در من هم شراری می شود پیدا 

 به میدان وفا هم تک سواری می شود پیدا  

بیا تا بشنوی از دل نوای رنج و ناکامی 

  برای زخمه ات ای دوست تاری می شود پیدا

مولانا

 

 

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم 


صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم 


تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم 


جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم 


هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم 


در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

شعر

تا دل مسکیـــن مــــــن در کـــار توست
آرزوی جـــــان مـــــــن دیــــــدار توست

جـــــان و دل در کــــار تــو کـــردم فـــدا
کار مـــــن این بـــود دیگـــر کــار توست

با تو نتــــوان کـــــرد دست انـــدر کمــر
هر چـه خواهی کن که دولت یار توست

دل تـــــو را دادم و گــــر جـــــــان بایدت
هــــم فــــدای لعل شکــــربـــار توست

شایـدم گــر جــــان و دل از دست رفت
ایمنــــم انــــدی کــــه در زنهــار توست

آیا دوستم داری؟

  

هر روز می پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من، چه می خوانی، نمی دانم
اما به جای من، تو پاسخ می دهی: آری!
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می خوانم
نا گفته، می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من: آری

 

 

«فریدون مشیری»