مولانا

 

 

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم 


صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم 


تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم 


جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم 


هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم 


در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

مولانا

 

 

گر بیدل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم

در مجلس حیرانی ، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی ، آهسته که سرمستم

پیش آی دمی جانم ، زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم

ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم

رندی و چو من فاشی ، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی ؟ آهسته که سرمستم

ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستم

از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستم

تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم ، آهسته که سرمستم

هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم ، آهسته که سرمستم

در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته که سرمستم

ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم