زمستان را ...

زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من
هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام. 


"شاعر: عباس صفاری"
 

ماندن یا نماندن

ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من

آوار کرده باشی...
 
شاعر: حسین منزوی 

و تو ...

و تو
هر جا و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من باز خواهی گشت
تو مرا ربوده٬ مرا کشته
مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم
عشق همین است ... در سرزمین من
من کشنده ی خواب های خویش را
دوست می دارم ...

 

شاعر: سیدعلی صالحی 

 

تو ... من ...

هر جا که من هستم
تو نیستی
هر جا که تو هستی
من نه

شده ایم آدم برفی و آفتاب
مگر نارنج وُ بهار عیبی داشت 

 

شاعر: شهریار بهروز 
 

 

عشق را دفتری نیست

شنا کن به تنهایی 

پرواز کن به تنهایی 


عشق را دفتری نیست 


بزرگترین عاشقان دنیا 


خواندن نمی دانستند ....

شاعر: نزار قبانی 
 

می دانم ...

می دانم
این داستان را پایانی نیست
فروریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست

به گمانم
سرنوشت و تقدیر ِ ما یک بازی ست

راه کج کردن های تو و
در مسیر سبز شدن های من
دزدانه خواستن های تو و
بی پروا از عشق گفتن های من
بخشی از قواعد این بازی ست

می دانم تا تو نخواهی، گریزی نیست
فرو ریختن های من و
تظاهر به بی خیال شدن های تو
همیشگی ست 

 

شاعر: پروین پارسا  

دوستت دارم ...

من زبان ایما و اشاره نمی دانم ..!

باید تمام قد 

روبرویم بایستی و بگویی:

دوستت دارم ... 

 

چشمانت

               چشمانت

               برکه های پر از ماه است

               دست هایت جلگه های بارانی

               چقدر آسمان به تن ات می آید

               وقتی رکاب رنگین کمان

               از شانه ات

               روی بازوی تو می افتد

               و ابرها

               از حاشیۀ دامن تو می گذرند

               رؤیاها اگر تو را می دیدند

               خواب ها را

               برای همیشه ترک می کردند 

 

شاعر: پرویز صادقی 

یادهای تو

می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانه خود برنگشت

یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قوئی
در جویی غرق شد

یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشه آسمان می کوبد

صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید 



شاعر: محمد شمس لنگرودی  

 

تمام پروانه ها ...

تمام پروانه ها قاصدک بودند 

به هر قاصدکی  

راز چشمان تو را گفتم 

پروانه شد  ...

 

 

 

تمام پروانه ها 

ادای چشمان تو را 

در می آورند 

چون بغض مرا دوست دارند ...