در دولت

آمدم بر درت ای ماه و تو در خانه نبودی

باز هم بر من مسکین در دولت نگشودی

 

رفته بودی نکند باز به دنبال رقیبم

یا پی ساده دلی چون من دلسوخته بودی

 

آمدم تا به نگاهی ز دلم درد بکاهی

در به رویم نگشودی و تب عشق فزودی

 

من نخفتم شب ازین غصه که ای ماه کجایی

غافل از آنکه تو این قصه شنودی و غنودی

 

آنچنان گوش تو پر بود ز آواز رقیبان

که دگر ناله ی این ساز شکسته نشنودی

 

گوهر دل که نهان داشته بودم ز نظرها

این تو بودی که بدان چشم نظرباز ربودی

 

کوی دلبر تو بسی دوری و ای وصل تو دیری

عمر عاشق تو عجب کوته و ای هجر تو زودی

 

گرچه ای دل به جهان بذر وفا کاشتی اما

خود ازین مزرعه جز حسرت و حرمان ندرودی

 

باز هم مشک فشان گشته صبا دفتر شعرت

مگر از عشق غزالی غزلی تازه سرودی  

 

شاعر: علیرضا صبای تبریزی

 

روزی پشیمان می شوی ...

روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست 


 آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی
زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست 

با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا
دیرست دیگر .. حس من بر پای تو زنجیر نیست 


 پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار وُ جنون
میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست 

روزی میان اشک وُ خون هم پای شعرم می دَوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست
  

آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات
می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست

 

با او به خلوت می روی با او بَغل می نوشیُ
پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست
  

آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر
حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست

 

روزی نشانی ِمرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست …
 

  

"شاعر: بتول مبشری" 

 

 

متشکرم ...

باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم!
باز باران بر غبار شیشه ها، متشکرم! 


باز هم بیداری و خمیازه و صبحی دگر،
دیدن آینه و نور و صدا، متشکرم! 


باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم،
فرصت دیدار تو در این فضا، متشکرم! 


باردیگر میتوانم بو کنم از پنجره،
یاس خیس خانه همسایه را متشکرم! 


گرچه در این وقت پر، گهگاه یادت میکنم،
خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم! 


منکه بی تسبیح و بی سجاده ام، از من بگیر،
این تغزل را بعنوان دعا، متشکرم.  

  

 

"شاعر: حمید مصدق" 

 

برگرد

 

 

برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود
یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود 


 در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود 


 بی تو شکست و پنجره رو به آسمان
غم در حریم آبی دل جا نمی شود 


 دریای تو پناه نگاه شکسته است
هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود 


 می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی
اما بدون تو که گلی وا نمی شود 


 دردیست انتظار که درمان آن تویی
این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود 


 زیباترین گلی که پسندیده ام تویی
گل مثل چشمهای تو زیبا نمی شود 


 بی تو شکسته شد غزل آشناییم
این رسم مهربانی دنیا نمی شود 


 گفتی صبور باش و به آینده بنگر
پروانه که صبور و شکیبا نمی شود 


 شبنم گل نگاه مرا بار شسته است
دل در کنار یاد تو تنها نمی شود 


 گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد
گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود 


 باران کویر روح مرا می برد به اوج
اما دلم بدون تو شیدا نمی شود 


 رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد
دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود 


 رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود 


 رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود 


 یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست
گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود 


 دل های منتظر همه تقدیم چشم تو
امروز بی حضور تو فردا نمی شود
 

 

“شاعر: مریم حیدرزاده”

کافیست

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست