ساده است ...

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن این که
گلدان را آب باید داد ...

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش ، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که دیگر نمیشناسمش …
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم …
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ...
 

 

"شاعر: مارگوت بیگل"  

 

جنگل پاییزی ...

 

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شده ام بی رمق و غم زده و تا خورده 

اخم کن، زخم بزن ، تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده 

ماهی کوچک اگر دل نسپارد چه کند
بس که آب و نمک از سفره ی دریا خورده 

عشق داغ است و دوای تن سرد من و تو
دور آتش بنشینیم دو سرما خورده؟ 

برسانید به یوسف که سرافراز شدی
هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده 

برسانید از او صرف نظر خواهم کرد
نرساند اگر از آن لب حلوا خورده !
 

 

“شاعر: ناصرحامدی” 

 

انکار کن ...

 انکار کن
خیابانی را که هر روز
قدم به قدم
دلتنگی هایمان را به هم نزدیک تر می کرد
انکار کن
عاشقانه هایی را
که روی لب هایمان به رقص می آمد
انکار کن
کافه ای قدیمی با فنجان هایی تلخ را
که شیرینی لب هایمان را دوست داشت
انکار کن
حتی انگشت هایت را
وقتی که دلتنگی بین انگشت های مرا پر می کرد
انکار کن
من هم فکر می کنم
که اتفاقی سر از این شعر درآورده ای
 

 

“شاعر: یزدان تورانی” 

 

حال من و تو ...

حال من و تو
حال عقربه های ساعتی است
که مدام از پی هم می دوند
تا شاید
مگر معجزه ای شود و ساعتی یکبار
یکدگر را در آغوش کشند
هرچند برای لحظه ای
لحظه ای هرچند کوتاه
اما فراموش نشدنی
از همان لحظه ها
که نمی توان از کنارشان گذشت
به همین سادگی ها
.
دویدن و نرسیدن
سهم من بود و تو بود و آن دو عقربه

کاش یا عشق عقربه ها جور دیگری بود
یا عشق من و تو
و یا این سرنوشت لعنتی
که کسی برای نوشتنش سوالی از من و تو نکرد

اینگونه یا ساعت از حرکت باز می ایستاد
یا این روزگار لعنتی
و یا این تکاپوی رسیدن را
شیرینی وصل پایان می داد .. 

 

“شاعر: عادل دانتیسم”

اوی زندگی ...

در زندگی روز هایی می شود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی، می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری…
منتظر ِ “اویِ” زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست!؟

روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیـر شوی
تو لوس شوی و “اوی ِ” زندگیت بگوید:
اجازه هست؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم؟
اجازه هست دردهایت را مرحمی باشم؟
روزی هم می شود
طرز نگاهت، لحنِ حرفهایت
نوع رفتارت
سرد می شود
نه اینکه واقعا اینطور باشد … نه!
همه ی همه اش بهانه ست
می خواهی چیز هایی بفهمی …
بفهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست!؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند… نفهمند!
به یک‌باره
به هم می ریزی، از هم می پاشی
سرد می شوی …

بیا جانـم
بیا …
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به “گُل” زندگی‌مان باشد … !

“شاعر: عادل دانتیسم” 

 

پیوند مهر

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم !

بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم . .

با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود ..

من بارها به سوی تو بازآمدم
ولی .. هر بار دیر بود ! 

 

"شاعر: هوشنگ ابتهاج" 

 

برگرد

دلتنگی ام را از تو پنهان می کنم، برگرد
هر جور باشد چهره خندان می کنم، برگرد 

با اینکه از این گریه های غم گریزی نیست
بعد از تو آن را زیر باران می کنم، برگرد 

بوی نوازش های دستان تو را دارد
گیسوی خود را تا پریشان می کنم، برگرد 

آرام می گیرد در آغوشم به جای تو
بغض غریبی را که مهمان می کنم، برگرد 

از من سراغ بوسه هایت را نمی گیرند
وقتی لبانم را پشیمان می کنم، برگرد 

بی تو دلم را می سپارم دست پاییز و
این خانه را مانند زندان می کنم، برگرد 

قصدت اگر خاموشی این جسم بی جان است
کار تو را این بار آسان می کنم، برگرد 

 

“شاعر: مرضیه خدیر” 

بوی تو ...

بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته، به خانه خود می رود.

تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند. 

 

“شاعر: محمد شمس لنگرودی” 

 

 

تمام خوشی ...

تمامِ دنیا باید خلاصه شود
در یک چهاردیواری
پر از گلدان و عطر و عشق
تمامِ خوشی باید خلاصه شود
در صدایِ پایی که از راه پله ها
به سمتِ خانه می آید و دخترکی که پشتِ در
یک بارِ دیگر خودش را در آینه برانداز می کند
یک لبخند می زند
و بی آنکه منتظرِ زنگِ در باشد
در را باز می کند
خوشبختی یعنی
اشتیاقِ دیدنِ چشمهایِ منتظر
و یک خسته نباشید
از زبانِ کسی که با فکرش
تمام مسیر را میان‌بُر زده ای
زندگی یعنی اگر امروز خنده هایش کم رنگ شد
تو بجایِ او بخندی تا خدا فردایتان را رنگین کمانی کند. 

 

“شاعر: عادل دانتیسم” 

 

بدترین اتفاق ...

همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد… 

 

“شاعر: ایلهان برک”