امشب دلم هوای میخانه کرده ساقی
بوی شراب نابت دیوانه کرده ساقی
پیمانه ای به من ده تا جرعه ای بنوشم
گویند ز خویش ما را بیگانه کرده ساقی
در این بن بست بارانی ...
در این شبهای طوفانی ...
که کس دردم نمی داند خوشم!
شاید به این خاطر که میدانم .. .
تو می دانی
که من تنها ” تو” را دارم…..
اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند ...
پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من،با سمند سرکش و جادوئی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته های مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها....
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر که مرا شراب هم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که:آب...آب
دیگر فریب هم بسرابم نمی برد
پرکن پیاله را....
بمان با من که در من هم شراری می شود پیدا
به میدان وفا هم تک سواری می شود پیدا
بیا تا بشنوی از دل نوای رنج و ناکامی
برای زخمه ات ای دوست تاری می شود پیدا
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو
بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش
اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می
سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله
بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو
هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه
بپردازم
تا دل مسکیـــن مــــــن در
کـــار توست
آرزوی جـــــان مـــــــن دیــــــدار توست
جـــــان و دل در کــــار تــو
کـــردم فـــدا
کار مـــــن این بـــود دیگـــر کــار توست
با تو نتــــوان کـــــرد دست
انـــدر کمــر
هر چـه خواهی کن که دولت یار توست
دل تـــــو را دادم و گــــر
جـــــــان بایدت
هــــم فــــدای لعل شکــــربـــار توست
شایـدم گــر جــــان و دل از
دست رفت
ایمنــــم انــــدی کــــه در زنهــار توست
هر روز می پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره
می مانم
تو در نگاه من، چه می خوانی، نمی دانم
اما به جای من، تو پاسخ می
دهی: آری!
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا،
رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می
دانند
ننوشته می خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می
خوانم
نا گفته، می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید
خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو
می گوید به من: آری
«فریدون مشیری»
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته
که سرمستم
در مجلس حیرانی ، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی ،
آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم ، زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم ،
آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان ،
آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی ، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی ؟
آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو ،
آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم ؟
آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم ،
آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم ، آهسته
که سرمستم
در مذهب بیکیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته که
سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که
سرمستم
برگرد! تا وقتی نمیآیی نمیچسبد
بانوی من! پاییز، تنهایی نمیچسبد
وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود…
هر چیز زیبا و تماشایی نمیچسبد
بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!
بر مُلک خالی، حکمفرمایی نمیچسبد
دار و ندارم بودهای، هستی و خواهی بود
داروندارم! بی تو دارایی نمیچسبد
کم “هیت لک” نشنیدهام امّا “معاذالله” *
وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمیچسبد
هر چند تلخی میکنی شیرین من! با من
بی قند لبخندت ولی چایی نمیچسبد
از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!
میبوسمت امّا مقوایی نمیچسبد!
“شاعر: رضا احسانپور”