من خوشحالم که خودم هستم
زیرا من شبیه تو نیستم
تو هم خوشحال باش که خودت هستی
چون اصلا ً شبیه من نیستی
برای همین است که ما می توانیم با هم دوست باشیم
و چه خوب است دوستی دو تا آدم مثل ما
که اصلا ً شبیه هم نیستند
اما همدیگر را دوست دارند
شاعر: شل سیلور استاین
"هم سفر "
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است
عزیز من
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم
اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست
سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست
بیا بحث کنیم
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
بیا کلنجار برویم
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
بیا حتی اختلاف های اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ کنیم
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
عزیز من! بیا متفاوت باشیم ...
تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را می رباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
آ . کلوناریس ، شاعر یونانی
ترجمه : احمد پوری
مرا دوست بدار اندکی ولی طولانی
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است ا
اگر مرا بسیار دوست یداری
شاید این حس تو صادقانه نباشد.
کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
اگر عشق تو اندک و کم اما صادقانه باشد من راضی ام.
دوستی پایدار و همیشگی از هر چیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری
ومن نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم و
تا زمانی که زندگی باقی است هرگز ترا فریب نمی دهم
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشق پایدار لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم
با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن
و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد
عشق صادقانه پایدار و همیشگی است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
همان گونه که وزن زندگی است.
شاعر: کریستوفر مارلو
«بی شک باورت کردم مثل آوای عاشقانه قوها »
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد کآنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
مرگ قو
"تو گفتی که چون قوی زیبا بمیرد"
"فریبنده زاد و فریبا بمیرد"
"شب مرگ تنها نشیند به موجی"
"رود گوشه ای دور و تنها بمیرد"
همه عمر تنها بماندم چو قویت
کشیدم مصیبت که تا بلکه رویت
ببینم، ندیدم مگر تار مویت
کشیدم پر و پرکشیدم به سویت
شدم گوشهای دور و تنها نمردم
همه خویشتن را به تقدیر سپردم
"گروهی بر آنند که این مرغ زیبا"
"کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد"
"در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب"
"که خود در میان غزل ها بمیرد"
اگر مرگ این مرغک تیره بخت
نه؛ بل عاشق غمزده پیر و سخت
به ماوای عشق و مکان بسته بود
زگردونگری ، دربدر خسته بود
در این گوشه من هم غزل خوانم هر شب
که شاید میان غزل ها بمیرم
شاعر مرگ قو: دکتر مهدی حمیدی شیرازی
ای که پاییز را برایم زیباتر کرده ای ...
آری ...!
با توام !
با تو ....
من اینجا لبریز از هوای عاشقانه پاییزی
همراه با
ناله ی عاشقانه برگهای زرد و سرخ پاییز در زیر قدم هایم،
آوای خوش بادهای پاییزی در گوش هایم،
نوازش نسیم زیبای پاییزی بر گونه هایم،
اشکهای باران پاییزی همدم و همراه چشمانم،
در زیر تمامی درختان طلایی رنگ پاییزی
فریاد میزنم
دوستت می دارم
پاییزی ترین من ...
عشق پاییزی من ....
نوشته: مهربان
چون دوستم میداری و تنگ در آغوش میکشی
هیجانزده تسلیم
میشوم
تا توفانها و هراسهایم را آرام کنم
عشق من با من سخن
بگو
باید شبهای ناخوشایند را
از فریادهای شوقمان لبریز
کنیم
شبهای آرام را افسون کنیم
عشق من با من سخن بگو
در شبی که
قربانی سرنوشتهای شوم است
اشباه دلهره میآفرینند
و تو مگر مردهای هستی
؟
عشق من با من سخن بگو
دوستم اگر داری
باید بگویی
هیجانت را باید
ثابت کنی
شور و شوقت را
عشق من با من سخن بگو
دروغ هم حتی گفته
باشی
حتی وانمود به شور و هیجان هم کرده باشی
برای اینکه رؤیا ادامه
یابد
عشق من با من سخن بگو
شاعر: روبر دسنوس
ترجمه : سهراب کریمی
تو مهری، مهربانی کم نشو از فصل پاییزم
که باید شعر را از برگ دستانت بیاویزم
تو عاشق باش با من، پنجره خیس است از باران
من اینجا چای را با طعم دلخواه تو می ریزم
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه ای بنشانم به طعم
هر چه بخواهی ...!
در آغوشم که می گیری
آنقدر آرام می شوم
که فراموش می کنم
باید نفس بکشم...
عجایب هشت گانه است
آغوش تو
هیچ بعدی ندارد ...
واردش که شوی
زمان بی معنا می شود
بی آنکه نفس بکشی
روحت تازه می شود ...
حس بودنت قشنگ ترین حس دنیاست!
آغوشت امن ترین نقطه ی جهان!
تو که باشی
هر روز را که هیچ،
هر ثانیه را عشق است ...
یادت بماند ...
آغوش تو
یادگار روزهایی است
که نه فراموش می شوند نه تکرار ...
رویای آغوشت را یکبار دیده ام
چه حسی داشت
هنوز هم فکرش به من آرامش می دهد ...
داغترین آغوش ها را از تنت
و شیرین ترین بوسه ها را از لبانت
بیرون میکشم
به تلافی تمام روزهایی که
می خواهمت و نیستی ....
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا...
آغوشم در انتظار تو تب کرده است ....
شعر قافیه نمی خواهد
سطر به سطر آغوشم را ردیف کرده ام
تو فقط بیا ....
تمام ثانیه های زندگی ام را می بخشم
به تکرار شبی
که رویای آغوش تو را
بارها و بارها
کنار بوته های رز وحشی
تعبیر کند ....
ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشم های تو می گویند : بمان!
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی.
شاعر: حسین منزوی
روزهای بارانی
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میایی ؟
گفت :
ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم :
روزهای بارانی چهطور ؟
گفت:
روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است
راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
شاعر: واهه ارمن